تاریخ انتشار
يکشنبه ۷ دی ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۲۵
کد مطلب : ۸۰۶۷۱
پاسخی به یک نماینده: جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟
۰
کبنا ؛مهتاب چراغی*
بزک نمیر بهار میاد؛ ضرب المثلی که از دوران کودکی باهاش آشنا شدیم و روزهای گذشته هم توی استان ما بیشتر ازش شنیدیم...(کلیک کنید) احتمالا داستان حسنک و بزبزشو خوندید. خلاصه اش اینه که حسنک مریض میشه نمیتونه بزبزشو ببره صحرا و تو زمستون مادرش مجبور میشه همه آذوقه داخل انبار رو بده به بزبزش تا بخوره و زنده بمونه... خوب که میشه آذوقه هم تموم میشه و تو صحرا هم دیگه چیزی نبود که بده بزش بخوره. شبها مینشست کنار بزش و بهش میگفت وضع خوب میشه خودتو تا بهار نگهدار و کمپزه و خیار و خربزه و غیره میان و سیر میشی. حالا بزه خودشو بتونه نگهداره یا نه بحث دیگه ایه ولی حکایت اون بزبزی اینه که به هرصورت تا بهار زنده میمونه. یکی میگه به توصیه مادرش میره از همسایه علف قرض میکنه، یکی میگه بزه مقاومه و خودش زنده میمونه و خلاصه هرکسی یه چی میگه... مهم اینه که حسنی دوست داشت بزش تا بهار بمونه والبته هم میمونه... تو هیچ قصه ای که از این ضرب المثل گفته میشه، بزه نمیمیره. میدونید چرا؟ چون هم خودش میخواست که بمونه و هم حسنی میخواست اون زنده بمونه.
تو داستان ما، نه کسی حسنیه و نه بزی! ما یکی هستیم. تو زمستون سرد یکی اومد همه چیز ما را خورد و یادش رفت زمستون خوراکی نیست و مردم گرسنه میمونن. پولهامون خرج شد و دود شد رفت هوا. اونکه باید مواظب باشه خوابیده بود و یادش نبود چی به چیه. ما هم خوابیده بودیم و تو خواب خوابهای خوش میدیدیم. تو خواب میدیدم روستاهامون جاده داره، زمینهامون درخت داره، درختامون میوه داره و بچه هامون رو لباشون خنده داره. ولی وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم گرسنه ایم. پاشدیم دیدیم همش خواب بود. بعضیها زانوی غم گرفتن و ناله کردن و بعضیها هم چشاشونو باز کردن و دور و برشون رو نگاه کردن. بهترین چیز این بود که خوابمونو تعبیر کنم. زانوی غم که کاری نمیکنه. یاد داستان حسنی افتادم و مادرش که بهش گفت برو از همسایه آذوقه بگیر. ما که نمیتونیم دست رو دست بزاریم. مردم چکار کنند؟ اونا نون میخوان و دوست دارن بچه هاشون رو لبشون خنده باشه. مگه میشه تو این تاریکی زمستون زندگی رو ادامه داد. باید کاری کرد. راهش اینه همه با هم کار کنن. یکی میره آذوقه میاره، یکی آتیشو درست میکنه و یکی هم خونه رو گرم میکنه تا زمستون تموم بشه. خلاصه هرکسی کاری میکنه...
بله برادر! کمپزه که چه عرض کنم، خربزه شیرین آخر تابستون هم تو بهار میاد، اگه همت باشه و خدا بخواد. مهم اینه که بخوایم. ما امروز میخوایم و از زمستون نمیترسیم. پای حرفمون می ایستیم. ما فکر زمستونمون هم هستیم. مثل بعضی ها نیستیم که وقت جیک جیک مستون، زمستون رو فراموش کرده باشیم.
بله برادر! جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟...
ما دیگه هوشیارتر شدیم و هوشیاری رو به همدیگه منتقل میکنیم. با هوشیاری بیشتر هیچ کس زانوی غم بغل نمیگیره. هم راه ساخته میشه و هم زمینها پر درخت میشه، هم گاز میاد و هم... نمیگذاریم چند سال دیگه نگاه کنیم و روی لب بچه ها لبخند نبینیم.
شاید برای برخی، بعضی از طرح ها زیادی بزرگ باشه، اما از ساخت دیوار چین و جاده ابریشم که سختر نیست... فکرشو که میکنم می بینم جاده بابا کلان-چرام که این روزها سر زبانها افتاده و براش ضرب المثل هم رو میکنند، بهانه ای هست تا مسافران از کنار خونه هامون عبور کنند و بهشون خسته نباشید بگیم و در زندگی با خودمون شریکشون کنیم. وقتی اصفهانیه خواست بره بندر، خستگیشو تو خونه ما بیرون میکنه و با آداب و رسوم ما هم آشنا میشه و... باید به بعضی ها بگیم که اینا امیده نه کمپزه. اینا همته نه خربزه. اینا آینده خوبه که خیلیها دارن و ما نداریم. اشکال نداره بزار بعضیا بگن نمیر کمپزه با خیار میاد... ما میگیم ما به کمپزه رضایت میدیم و مطمئن باشید این زندگی خوب رو فقط واسه خودمون نمیخوایم بلکه واسه همسایمون هم میخوایم. چرامی باشه یا گناوه ای فرقی نمیکنه. مهم اینه که ما میخوایم خوب زندگی کنیم و دوست داریم همه با هم باشیم، حرفای یخ بعضی ها هم ما رو سرد نمیکنه چونکه دستامون تو دست همدیگست و همه هوای همو خواهیم داشت چه بعضیا بخوان چه نخوان... ما واسه آبادی یه دیار باید از بهار به فکر زمستون باشیم و البته آخرش هم زمستون میاد و اون موقع به اون بعضیا گفته میشه:
جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟...
* دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران
مطلبی که منتشر شد از سری یادداشت های مخاطبین کبنا نیوز بوده و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
.
در رابطه با این یادداشت:
واکنش صریح بزرگواری به خبر تاجگردون/بزرگواری: بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد!
بزک نمیر بهار میاد؛ ضرب المثلی که از دوران کودکی باهاش آشنا شدیم و روزهای گذشته هم توی استان ما بیشتر ازش شنیدیم...(کلیک کنید) احتمالا داستان حسنک و بزبزشو خوندید. خلاصه اش اینه که حسنک مریض میشه نمیتونه بزبزشو ببره صحرا و تو زمستون مادرش مجبور میشه همه آذوقه داخل انبار رو بده به بزبزش تا بخوره و زنده بمونه... خوب که میشه آذوقه هم تموم میشه و تو صحرا هم دیگه چیزی نبود که بده بزش بخوره. شبها مینشست کنار بزش و بهش میگفت وضع خوب میشه خودتو تا بهار نگهدار و کمپزه و خیار و خربزه و غیره میان و سیر میشی. حالا بزه خودشو بتونه نگهداره یا نه بحث دیگه ایه ولی حکایت اون بزبزی اینه که به هرصورت تا بهار زنده میمونه. یکی میگه به توصیه مادرش میره از همسایه علف قرض میکنه، یکی میگه بزه مقاومه و خودش زنده میمونه و خلاصه هرکسی یه چی میگه... مهم اینه که حسنی دوست داشت بزش تا بهار بمونه والبته هم میمونه... تو هیچ قصه ای که از این ضرب المثل گفته میشه، بزه نمیمیره. میدونید چرا؟ چون هم خودش میخواست که بمونه و هم حسنی میخواست اون زنده بمونه.
تو داستان ما، نه کسی حسنیه و نه بزی! ما یکی هستیم. تو زمستون سرد یکی اومد همه چیز ما را خورد و یادش رفت زمستون خوراکی نیست و مردم گرسنه میمونن. پولهامون خرج شد و دود شد رفت هوا. اونکه باید مواظب باشه خوابیده بود و یادش نبود چی به چیه. ما هم خوابیده بودیم و تو خواب خوابهای خوش میدیدیم. تو خواب میدیدم روستاهامون جاده داره، زمینهامون درخت داره، درختامون میوه داره و بچه هامون رو لباشون خنده داره. ولی وقتی از خواب بیدار شدیم دیدیم گرسنه ایم. پاشدیم دیدیم همش خواب بود. بعضیها زانوی غم گرفتن و ناله کردن و بعضیها هم چشاشونو باز کردن و دور و برشون رو نگاه کردن. بهترین چیز این بود که خوابمونو تعبیر کنم. زانوی غم که کاری نمیکنه. یاد داستان حسنی افتادم و مادرش که بهش گفت برو از همسایه آذوقه بگیر. ما که نمیتونیم دست رو دست بزاریم. مردم چکار کنند؟ اونا نون میخوان و دوست دارن بچه هاشون رو لبشون خنده باشه. مگه میشه تو این تاریکی زمستون زندگی رو ادامه داد. باید کاری کرد. راهش اینه همه با هم کار کنن. یکی میره آذوقه میاره، یکی آتیشو درست میکنه و یکی هم خونه رو گرم میکنه تا زمستون تموم بشه. خلاصه هرکسی کاری میکنه...
بله برادر! کمپزه که چه عرض کنم، خربزه شیرین آخر تابستون هم تو بهار میاد، اگه همت باشه و خدا بخواد. مهم اینه که بخوایم. ما امروز میخوایم و از زمستون نمیترسیم. پای حرفمون می ایستیم. ما فکر زمستونمون هم هستیم. مثل بعضی ها نیستیم که وقت جیک جیک مستون، زمستون رو فراموش کرده باشیم.
بله برادر! جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟...
ما دیگه هوشیارتر شدیم و هوشیاری رو به همدیگه منتقل میکنیم. با هوشیاری بیشتر هیچ کس زانوی غم بغل نمیگیره. هم راه ساخته میشه و هم زمینها پر درخت میشه، هم گاز میاد و هم... نمیگذاریم چند سال دیگه نگاه کنیم و روی لب بچه ها لبخند نبینیم.
شاید برای برخی، بعضی از طرح ها زیادی بزرگ باشه، اما از ساخت دیوار چین و جاده ابریشم که سختر نیست... فکرشو که میکنم می بینم جاده بابا کلان-چرام که این روزها سر زبانها افتاده و براش ضرب المثل هم رو میکنند، بهانه ای هست تا مسافران از کنار خونه هامون عبور کنند و بهشون خسته نباشید بگیم و در زندگی با خودمون شریکشون کنیم. وقتی اصفهانیه خواست بره بندر، خستگیشو تو خونه ما بیرون میکنه و با آداب و رسوم ما هم آشنا میشه و... باید به بعضی ها بگیم که اینا امیده نه کمپزه. اینا همته نه خربزه. اینا آینده خوبه که خیلیها دارن و ما نداریم. اشکال نداره بزار بعضیا بگن نمیر کمپزه با خیار میاد... ما میگیم ما به کمپزه رضایت میدیم و مطمئن باشید این زندگی خوب رو فقط واسه خودمون نمیخوایم بلکه واسه همسایمون هم میخوایم. چرامی باشه یا گناوه ای فرقی نمیکنه. مهم اینه که ما میخوایم خوب زندگی کنیم و دوست داریم همه با هم باشیم، حرفای یخ بعضی ها هم ما رو سرد نمیکنه چونکه دستامون تو دست همدیگست و همه هوای همو خواهیم داشت چه بعضیا بخوان چه نخوان... ما واسه آبادی یه دیار باید از بهار به فکر زمستون باشیم و البته آخرش هم زمستون میاد و اون موقع به اون بعضیا گفته میشه:
جیکجیک مستونت بود، فکر زمستونت بود؟...
* دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران
مطلبی که منتشر شد از سری یادداشت های مخاطبین کبنا نیوز بوده و انتشار آن الزاما به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست. می توانید با ارسال یادداشت خود، این مطلب را تأیید یا نقد کنید.
.
در رابطه با این یادداشت:
واکنش صریح بزرگواری به خبر تاجگردون/بزرگواری: بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد!
دید کش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار کند دارویی جوید و در کار کند
صبحگاهی ز پی چاره ی کار گشت برباد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت
وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ ، نه کاریست حقیر زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صید هر روزه به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت بر آن دامن دشت زاغکی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زیسته افزون ز شمار شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی بکنم آن چه تو می فرمایی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم تا که هستیم هوا خواه تو ییم
بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟ جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟
دل ، چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که ز جان یاد کنم ››
این همه گفت ولی با دل خویش گفت و گویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید پر زد و دور ترک جای گزید
زار و افسرده چنین گفت عقاب که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب
راست است این که مرا تیز پر است لیک پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر ،دل سیری نیست مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوکت وجاه عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافته ای عمر دراز ؟
پدرم نیز به تو دست نیافت تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت بامن فرمود کاین همان زاغ پلید است که بود
عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟ رازی این جاست،تو بگشا این راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود آخر از این همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سیصد و اند کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که برچرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک و زند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر باد را بیش گزندست و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک آیت مرگ بود ، پیک هلاک
ما از آن ، سال بسی یافته ایم کز بلندی ،رخ برتافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب عمر بسیارش ار گشته نصیب
دیگر این خاصیت مردار است عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش ،ره چرخ مپوی طعمه ی خویش بر افلاک مجوی
ناودان ، جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط و لب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
خانه ، اندر پس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست خوردنی های فراوانی هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست لایق محضر این مهمان ست
می کنم شکر که درویش نیم خجل از ما حضر خویش نیم ››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند تا بیاموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک بر ده به سر دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه ی کبک و تذرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه ی او
اینک افتاده بر این لاشه و گند باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ، ریش گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست دید گردش اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود وحشت و نفرب و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست ا زجا گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلکم باید مرد عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلک ، همسر شد
لحظهیی چند بر این لوح کبود نقطه یی بود و سپس هیچ نبود